معلم
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا ..... ! ♥
دخترک خودش را جمع و جور کرد..! ♥
سرش را پایین انداخت..! ♥
با ترس خود را به معلم رسوند و با صدای لرزان گفت : بله ...؟ ♥
معلم که از عصبانیت قرمز شده بود ...! ♥
به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : (چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟ ♥
فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم ) ♥
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد... بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت : ♥
خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن...! ♥
اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد...! ♥
اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه...! ♥
اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند..! ♥
برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم...! ♥
اونوقت قول می دم مشقامو تمیز بنویسم ...! ♥
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا... و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد ...! ♥